|
به من مجوز چاپ نمی دهند
میگویند داستانی که نوشته ای قابل باور نیست
اما من فقط خاطراتم را نوشته بودم
حواست به دلتنگی هایم نیست؟
نباشد...
ولی می دانی
به این شب های بلند،
چقدر آغوش بدهکاری...؟!
انگار تمام دنیا جمع شده اند و مرا نگاه میکنند
تا ببینند که شانه های من
تاکجا و تا کی میتواند
زیربار مسئولیت مقاومت کند و استوار بماند
شاید خیال من اینگونه است
و همه تصورات من هستند
شایدهیچکس به اینها اهمیتی نمیدهد
ومن در دنیای خود ساخته ی خود اسیرم
خدا یڪیو بهم دادہ ڪـہ تو دنیـــــا لنگش پیدا نمیشـہ
یڪے ڪـہ با اخــــمش میمیرم
یڪے ڪـہ ناراحتــــیش آتیشم میزنـہ
یڪے ڪـہ تمــوم بود و نبودم شدہ
یڪے ڪـہ تڪیـہ گاه تڪ تڪ لحـــظـہ هامـہ
آغــــوشـــش امــــــن ترین جاے دنیامـہ
همیشــــــہ از خدا میخوام ڪنارم باشـہ
ωـــــہ آرزو دارم
باهاش باشم تا ابد
باهام باشـہ تا انتهاے بودטּ
بے هم نباشیم...
خدایاااا بے هم نباشیم..... ♥♥